فینال فصل دوم سریال The Last of Us که شب گذشته به نمایش درآمد، تجربهای نبود که بتوان بهسادگی از کنار آن گذشت. این قسمت بیمقدمه، بیننده را به عمق ورطهای از خشونت و احساسات متناقض پرتاب کرد و بیش از آنکه پایانی بر یک فصل باشد، نقطه عطفی تکاندهنده و آغازی بر مسیری تاریکتر به نظر میرسید. فصل دوم، خود سفری پر فراز و نشیب را برای شخصیتهایش و به تبع آن، برای ما به عنوان تماشاگر رقم زده بود و این فینال، اوج ویرانگر آن سفر پرتلاطم بود.
وقایع قسمت پایانی، بلافاصله پس از کشته شدن نورا به دست الی آغاز شد و از همان ابتدا، فضایی سنگین و عاری از هرگونه امید بر داستان سایه افکند. دیگر خبری از مقدمهچینیهای آرام و لحظات نفسگیر نبود؛ مستقیماً درگیر عواقب اقدامات الی در سیاتل شدیم، جایی که هر تصمیم، او را بیشتر در چرخه خشونت و انتقام فرو میبرد. این قسمت با بیرحمی تمام به ماهیت این چرخه و تأثیر فرساینده آن بر روح انسان پرداخت؛ مضمونی که در تار و پود تمام فصل در جریان بود، اما اینجا به اوج خود رسید. سوال اساسی که این فینال مطرح کرد، نه فقط هزینه انتقام برای قربانیان، بلکه بهای سنگینی بود که خود انتقامجو میپردازد. به نظر میرسد این تازه آغاز یک درگیری بسیار بزرگتر و پیچیدهتر است، جایی که مرزهای اخلاقی و تمایز میان قهرمان و ضدقهرمان، اگر نگوییم محو، که به شدت کمرنگ شدهاند.
سقوط الی: سفری بیبازگشت به عمق انتقام
قسمت با الی آغاز شد که در سکوت، با پیامدهای کشتن نورا دست و پنجه نرم میکرد. کرخت و بیاحساس، به آینه خیره شده بود، گویی تصویری که میدید، غریبهای بیش نبود. این سکون ظاهری، در تضاد کامل با طغیان احساسی او پس از کشتن دیوید در فصل اول قرار داشت. اکنون، او خود را در جایگاه محافظ میدید، اما اعمالش این پندار را بیرحمانه نقض میکردند. گفتگوی کوتاه اما عمیق او با دینا، مهر تأییدی بر این از دست رفتن معصومیت بود. الی سرانجام پرده از راز وقایع سالت لیک سیتی و نقش جوئل در آن برداشت؛ حسی از گناه در وجودش ریشه دوانده بود، اما همزمان، انگیزهای تسلیمناپذیر برای ادامه مسیر انتقام، او را به پیش میراند. پاسخ دینا، سرزنش نبود، بلکه خستگی و تمنایی برای بازگشت به آرامش بود: “باید برگردیم خانه”. اما انتخابهای الی، بازتابدهنده یک تکروی خطرناک و وسواسگونه بود؛ او انتقام را بر امنیت همراهان و حتی سلامت خودش ترجیح میداد. او به جسی یادآور شد که جامعهاش جوئل بوده، نه جکسون.
تعقیب اوئن و مل تا آکواریوم، به رویارویی پرتنش و تراژیکی انجامید. در لحظهای که اوئن به سمت اسلحه حرکت کرد، الی شلیک کرد. همان گلوله به مل نیز اصابت کرد. درک هولناک بارداری مل، آن هم لحظاتی پس از دیدن الی که کتاب کودکان ورق میزد، ضربهای عمیق و تهوعآور بود. التماسهای مل برای نجات فرزندش، در میان شوک و ناباوری الی گم شد. مرگ مل در دستان الی، گرچه در آشفتگی آن لحظه رخ میدهد و شاید بتوان آن را نتیجه شلیکی دانست که در ابتدا اوئن را هدف گرفته بود، اما بار سنگین اخلاقی آن همچنان بر دوش الی سنگینی میکند. این لحظه، سقوط الی را بیش از پیش نمایان ساخت؛ او تا مغز استخوان تکان خورده بود، اما این اتفاق، او را بیشتر به سمت تاریکی سوق میداد تا بازگشت. اعتراف الی به دینا درباره اینکه جوئل پدر اَبی را کشته، مستقیماً بر دیدگاه دینا نسبت به این مأموریت انتقام تأثیر گذاشت و او را به این درک رساند که این چرخه خشونت باید متوقف شود.
روابط در دنیایی بیرحم: جسی، دینا و الی
یانگ مازینو در نقش جسی، باوقار و تاثیرگذار ظاهر شد. او پختگی و خونسردی را به شخصیتی تزریق کرد که حضور کوتاهش در این قسمت، فقدانش را دردناکتر میساخت. جسی مانند یک بزرگسال مسئولیتپذیر عمل میکرد، با الی درباره بیاحتیاطیهایش روبرو شد و فاش کرد که از ابتدا با این سفر انتقامجویانه مخالف بوده است. گفتگوی آنها در کتابفروشی، یکی از نقاط اوج احساسی و منطقی قسمت بود. با اطلاع از بارداری دینا، اولویت او به سرعت به خارج کردن آنها از سیاتل تغییر کرد. تعاملاتش با الی، تفاوتهای بنیادین آنها را در اولویتبندی جامعه در برابر انتقام شخصی برجسته میکرد. علیرغم درگیری شدیدشان، جسی برای الی بازگشت و لحظاتی کوتاه اما صمیمانه، پیش از مرگ ناگهانیاش، میانشان شکل گرفت؛ جایی که الی عذرخواهی کرد و جسی وفاداری او را، هرچند ویرانگر، تصدیق نمود.
ایزابلا مرسد در نقش دینا، تحول شخصیتش از یک همراه شاید کمی سبکسر به شریکی بالغ و عاقل را به خوبی به نمایش گذاشت. او علیرغم جراحت و بارداریاش، از الی مراقبت میکرد. واکنش او به اعتراف الی درباره جوئل و پدر اَبی، نقطه عطفی در شخصیت او بود؛ او انگیزه اَبی را بهتر درک کرد و دیگر تشنه انتقام نبود. با از هم پاشیدن حلقه یاران الی، نقش دینا در لحظات پایانی کمرنگتر شد، اما تمایل او برای بازگشت به خانه و حفظ آنچه باقی مانده، در تضاد کامل با وسواس فزاینده الی قرار گرفت. مرگ جسی، صدای منطق گروه، و تمایل دینا به ترک این مسیر، الی را بیش از پیش منزوی کرد و او را برای فصل سوم، در مسیری بالقوه تاریکتر و تنهاتر قرار داد.
اوج تراژدی: غافلگیری خونین در تئاتر
پس از وقایع تکاندهنده آکواریوم، الی، جسی و تامی که حالا او هم زخمی و خسته بود، در تئاتر دوباره جمع شدند. تامی سعی کرد به الی اطمینان دهد که اوئن و مل همدست بودهاند و زمان بازگشت به خانه فرا رسیده است. الی با اکراه، ایده زنده گذاشتن اَبی را پذیرفته بود. اما بازگشت اَبی، ناگهانی و با اجرایی بینقص، تمام معادلات را برهم زد. او گویی از ناکجاآباد ظاهر شد، به تامی حمله کرد و هنگامی که الی و جسی برای کمک بیرون دویدند، اَبی با خونسردی به صورت جسی شلیک کرد و او را در جا کشت. مرگ جسی آنقدر سریع اتفاق افتاد که به سختی فرصتی برای هضم آن وجود داشت.
اَبی، تامی و الی را با اسلحه تهدید میکرد. الی، در اقدامی از سر استیصال، خود را در ازای جان تامی پیشنهاد داد. اَبی با خشمی فروخورده و لحنی که از تاریخچهای تلخ خبر میداد، غرید: “من گذاشتم زنده بمانی… و تو آن را هدر دادی!” و سپس اسلحهاش را به سمت الی چرخاند. صفحه سیاه شد و صدای شلیکی به گوش رسید. نتیجه – اینکه گلوله به چه کسی اصابت کرد – در هالهای از ابهام باقی ماند. این دیالوگ اَبی، “من گذاشتم زنده بمانی… و تو آن را هدر دادی!”، کلیدی و پرمعناست. این فقط یک تهدید نیست؛ بلکه قضاوتی است که بر بخشش اولیه اَبی نسبت به الی پس از کشتن جوئل استوار است و کل مأموریت انتقامجویانه الی را به عنوان فرصتی از دست رفته برای صلح یا حداقل بقا، بازتعریف میکند. از دیدگاه اَبی، الی کسی است که پس از دریافت فرصتی برای کنار کشیدن، دوباره آتش درگیری را شعلهور کرد.
پس از سیاهی صفحه، قسمت با چرخشی غافلگیرکننده، دیدگاه را تغییر داد و اَبی را نشان داد که سه روز قبل از خواب بیدار میشود. این تغییر ناگهانی، به وضوح نشان داد که فصل سوم قرار است به شدت بر دیدگاه اَبی متمرکز شود. اینکه اَبی چگونه الی و گروهش را در تئاتر پیدا کرد، توضیحی در سریال نداشت و به رازی برای فصل آینده تبدیل شد.
ضرباهنگ، اقتباس و کارگردانی: نقاط قوت و چالشهای روایت
فینال با ضرباهنگی سرسامآور، بهویژه در ۲۰ دقیقه پایانی، بین مکانها و شخصیتها در حرکت بود. این سرعت، هم هیجانانگیز بود و هم شاید برای برخی گیجکننده. گاهی احساس میشد که عناصر مختلف با عجله در هم آمیخته شدهاند و زمان کافی برای هضم وحشتها و درک کامل تأثیر عاطفی آنها وجود ندارد. با این حال، همین ضرباهنگ به ماهیت تکاندهنده و دگرگونکننده قسمت کمک شایانی کرد.
از نظر بصری، این قسمت نیز مانند تمام فصل، تاثیرگذار بود. فیلمبرداری، موسیقی متن، کیفیت تولید تولید و کارگردانی خیرهکننده، از نقاط قوت همیشگی سریال هستند. اجرای لحظات تکاندهندهای مانند مرگ جسی، استادانه بود. هرچند، باید اذعان کرد که تمایل فصل و بهویژه این فینال، به نوعی “کوتاه آمدن” در به تصویر کشیدن برخی از ابعاد تاریکتر خشونت الی، بهخصوص در صحنه مرگ مل، شاید تصمیمی استراتژیک برای قابل قبولتر کردن شخصیت او برای مخاطبان گستردهتر تلویزیون بوده باشد. این انتخاب، گرچه میتواند به حفظ میزانی از همدردی مخاطب با الی کمک کند، اما این خطر را نیز دارد که کاوش بیرحمانه در مورد چگونگی فساد کامل انتقام را، که در منبع اصلی وجود دارد، کمرنگ کند. سریال باعث میشود برای الی همدردی کنیم، در حالی که شاید باید در نقاطی بیش از همه از او بترسیم. این رویکرد، سفر او را بیشتر به یک سقوط تراژیک تبدیل میکند تا تجسم شرارت محض.
بازیهای درخشان در دل تاریکی
بازی بلا رمزی در نقش الی، در این فینال، همچنان عالی و نفسگیر بود. او به طور مؤثری سرسختی، ناامیدی، کرختی و درگیری درونی شخصیتی را به تصویر کشید که با ترومای عظیم و عطش انتقام دست و پنجه نرم میکند. رمزی بار عاطفی این قسمت را، بهویژه با منزویتر شدن الی، به دوش کشید.
یانگ مازینو در نقش جسی، فرصتی برای درخشش پیدا کرد و حضوری فوقالعاده داشت. او پختگی، خونسردی و نقطه مقابل بسیار مورد نیازی برای شدت احساسات الی به ارمغان آورد. ایزابلا مرسد نیز در نقش دینا، رشد شخصیتش را به شریکی بالغ و عاقل به خوبی نشان داد. اگرچه حضور کیتلین دیور در نقش اَبی در فینال کوتاه بود (تا لحظات پایانی و تیزر فلشبک)، اما بازگشت او بسیار مورد انتظار بود و خشونت و جدیت او در رویارویی نهایی، تأثیرگذار از آب درآمد. قدرت بازیهای مکمل، بهویژه یانگ مازینو، تراژدی فینال را تشدید کرد و مرگ ناگهانیاش را برای مخاطب ملموستر ساخت.
نگاهی به آینده: فصل سوم و تغییر زاویه دید
لحظات پایانی فینال، با بازگرداندن زمان به سه روز قبل برای نمایش اَبی، به صراحت زمینه را برای فصل سوم فراهم کرد تا بر دیدگاه او متمرکز شود. این تغییر، یک حرکت روایی جسورانه است که موفقیت آن به شدت به توانایی نویسندگان در تبدیل اَبی به شخصیتی قانعکننده و قابل درک بستگی دارد؛ شخصیتی که جوئل محبوب را کشت و حالا قرار است مخاطب با او هممسیر شود. این چالش بزرگی است، بهخصوص بدون حضور پررنگ پدرو پاسکال و بلا رمزی برای لنگر انداختن اولیه خط داستانی او.
فصل سوم باید به سوالات بیپاسخ زیادی جواب دهد: به چه کسی شلیک شد؟ سرنوشت تامی چه خواهد بود؟ اَبی چگونه تئاتر را پیدا کرد؟ و گستره کامل جنگ WLF با سرافیتها و نقشههای آیزاک چیست؟ به نظر میرسد فصل آینده به کاوش در چرخه خشونت، تروما و پیچیدگیهای اخلاقی از دیدگاهی متفاوت ادامه خواهد داد و بینندگان را به چالش میکشد تا بپذیرند که جهان، آنگونه که سریال به ما نشان میدهد، “کاملاً سیاه و سفید نیست”. نگاه کوتاه به برنامهریزی WLF برای یک حمله بزرگ و نقش اَبی در آن، نشان میدهد که فصل سوم همچنین جهانسازی را گسترش خواهد داد و ساختارهای اجتماعی و درگیریهای بیشتری را فراتر از مأموریت شخصی الی به تصویر خواهد کشید.
کلام پایانی: فینالی بحثبرانگیز اما فراموشنشدنی
فینال فصل دوم The Last of Us، یک پایان نفسگیر و عذابآور بود که ویرانگر و مرگبار ظاهر شد. این پایانی تکاندهنده برای فصلی بود که خود مسیری پر فراز و نشیب را طی کرده بود. این قسمت با موفقیت بسیاری از نقاط داستانی مورد انتظار را ارائه داد، اما گاهی، بهویژه به دلیل ضرباهنگ سریعش، شاید نتوانست حق مطلب را آنطور که شایسته ظرافتهای داستانیاش بود، ادا کند. تنش عاطفی بسیاری از لحظات در این قسمت به نتیجه کامل نرسید، زیرا به وضوح همهچیز زمینهسازی برای اتفاقات بزرگتری در آینده بود.
این قسمت ما را با سوالات بیشتری نسبت به پاسخها رها کرد؛ داستانی که به سختی به نیمه رسیده و برای درک و نتیجهگیری کامل، به فصل سوم نیاز دارد. فینال فصل دوم، بیشک به شدت مورد بحث و بررسی قرار خواهد گرفت و The Last of Us را به عنوان سریالی تثبیت میکند که از به چالش کشیدن مخاطبان و برهم زدن انتظاراتشان هراسی ندارد. اگرچه بینقص نبود، اما قدرت خام و سوالات دلهرهآوری که از خود به جای گذاشت، آن را به اثری فراموشنشدنی، هرچند عمیقاً ناراحتکننده، در چشمانداز تلویزیون امروز تبدیل میکند. این فینال، رویارویی بین شخصیتها و همچنین رویارویی بین مخاطبان و انتظارات خودشان از قهرمانی، انتقام و رضایت روایی را در دنیایی پساآخرالزمانی که اخلاق روشن مدتهاست از بین رفته، به نمایش گذاشت. در این جهان، هیچ برندهای در جنگ وجود ندارد و این فینال، این حقیقت تلخ را با تمام وجود فریاد زد.