مجموعه تلویزیونی آینهی سیاه (Black Mirror) از زمان پخش اولین قسمتهایش، همواره به عنوان یک پدیده فرهنگی مطرح بوده است. این سریال آنتولوژی که به بررسی جنبههای تاریک و اغلب نادیده گرفته شده فناوری و تأثیر آن بر ماهیت انسان میپردازد، به درستی به عنوان جانشین مدرن سریال کلاسیک “منطقه گرگ و میش” (The Twilight Zone) شناخته میشود. هر قسمت از این مجموعه، داستانی مستقل را روایت میکند که معمولاً با یک پیشرفت تکنولوژیک آغاز شده و پیامدهای غیرمنتظره و اغلب ناخوشایند آن را به تصویر میکشد. فصل هفتم این سریال نیز پس از انتظارات فراوان منتشر شده و واکنشهای متفاوتی را از سوی منتقدان به همراه داشته است. برخی ممکن است آن را بازگشت به فرم اصلی سریال و حتی بهترین فصل در سالهای اخیر بدانند، در حالی که برخی آن را فاقد انسجام و گرفتار در مفاهیم تکراری تلقی کنند به شکلی که نتوانسته آن تأثیرگذاری عمیق فصلهای ابتدایی را داشته باشد.
با این حال، آنچه در مورد فصل هفتم مشهود است، تلاش برای حفظ عناصر آشنای آینهی سیاه (Black Mirror) در کنار تجربههای جدید است. این فصل شامل شش قسمت مجزا است که برخی از آنها به طور مستقیم به قسمتهای محبوب پیشین ارجاع داده یا دنباله داستان آنها را روایت میکنند، مانند قسمت “یواساس کالیستر: به سوی بینهایت”. همچنین، به نظر میرسد که در این فصل، سازندگان به دنبال کاوش در طیف وسیعتری از احساسات و مضامین بودهاند و شاید حتی بارقههای امید یا داستانهای احساسیتر را نیز در میان تاریکیهای همیشگی سریال گنجاندهاند. در ادامه، به بررسی تک تک قسمتهای این فصل خواهیم پرداخت تا دریابیم آیا آینهی سیاه (Black Mirror) همچنان میتواند مخاطبان خود را با نگاهی نافذ به آیندهای که در آن فناوری و انسانیت در هم تنیدهاند، به چالش بکشد یا خیر.
نقد و بررسی قسمت به قسمت فصل هفتم آینه سیاه
قسمت اول: مردم عادی (Common People)
قسمت نخست فصل هفتم با عنوان “مردم عادی”، داستان یک زوج طبقه کارگر به نام آماندا (با بازی درخشان رشیدا جونز) و مایک (با بازی کریس اوداو) را روایت میکند که با چالشهای سنگین هزینههای درمان پس از تشخیص یک تومور مغزی خطرناک در آماندا دست و پنجه نرم میکنند. در تلاش برای نجات جان همسرش، مایک به یک شرکت فناوری پیشرفته به نام Rivermind روی میآورد که با یک روش درمانی تجربی، وعده حفظ زندگی آماندا را میدهد. این روش شامل جایگزینی بخش آسیبدیده مغز او با مواد مصنوعی است که از یک نسخه پشتیبان دیجیتالی از مغز او تغذیه میکند. با این حال، این راه حل به ظاهر معجزهآسا، عواقب ناخوشایندی به همراه دارد. سیستم عامل جدید آماندا شروع به پخش تبلیغات میکند و هزینههای اشتراک این سرویس به طور تصاعدی افزایش مییابد و این زوج را در وضعیتی ناامیدکننده قرار میدهد. بازی جونز و اوداو به خاطر جذابیت و عمق احساسی که به نقشهایشان بخشیدهاند، ستودنیست. این قسمت به عنوان یک داستان کلاسیک از آینه سیاه قابل تقدیر است چرا که به شکلی تلخ و گزنده، تقاطع تاریک فناوری و طبیعت انسانی را به تصویر میکشد. “مردم عادی” به وضوح به نقد سیستم بهداشت و درمان سودمحور و تبدیل زندگی به یک کالا میپردازد، موضوعی که در جوامع با هزینههای بالای درمان از اهمیت ویژهای برخوردار است. کارگردانی این قسمت نیز در ایجاد فضایی سرد و ناامیدکننده، به ویژه در لحظات پایانی، بسیار مؤثر عمل کرده است. با این حال، پایانبندی این قسمت تا حدی قابل پیشبینی است و شاید سیاهی آن تا حد آزار دهندهای زیاد باشد. به نظر میرسد که ایده اصلی داستان، یعنی فناوری که زندگی را با هزینهای گزاف و غیرانسانی طولانی میکند، قوی و مرتبط با مسائل روز است، اما فیلمنامه شاید میتوانست با پیچشهای غیرمنتظرهتری، مخاطبان را بیشتر غافلگیر کند.
قسمت دوم: جانور سیاه (Bête Noire)
دومین قسمت فصل با عنوان “جانور سیاه”، داستان ماریا (با بازی سینا کلی)، یک متخصص شیرینیپزی را دنبال میکند که پس از پیوستن همکلاسی سابقش، وریتی (با بازی رزی مکاوان)، به شرکت آنها، احساس ناآرامی میکند. ماریا مشکوک است که چیزی در مورد وریتی عجیب است و به نظر میرسد که تنها او متوجه این موضوع میشود. این قسمت به نظر میرسد که به مضامین روانشناختی میپردازد و احتمالاً پارانویا، دستکاری ذهنی و غیرقابل اعتماد بودن حافظه و ادراک را مورد بررسی قرار میدهد. میتوان در این قسمت “اثر ماندلا” یا همان پدیده خاطرات جمعی نادرست را مشاهده کرد. بازیهای کلی و مکاوان در این قسمت قابل تحسین و از نقاط قوت آن هستند. “جانور سیاه” به عنوان یک قسمت هوشمندانه و غیرقابل پیشبینی، ترکیبی مناسب از درام روانشناختی و کمدی را ارائه میدهد. شاید بتوان گفت در این قسمت پتانسیل اولیه داستان به طور کامل مورد استفاده قرار نگرفته و فاقد آن تیزی و تأثیرگذاری فصلهای گذشته است. ایده اصلی داستان، یعنی بررسی اثر ماندلا در یک درام محیط کار، جذاب به نظر میرسد ولی میتوانست تا حدی تاریکتر و قویتر باشد. کارگردانی این قسمت در ایجاد فضایی شوم و دلهرهآور موفق بوده است اما به نظر میرسد که فیلمنامه میتوانست با ریتم سنجیدهتری، تنشهای روانشناختی را به طور کامل توسعه داده و پایانی رضایتبخشتر ارائه دهد.
قسمت سوم: هتل رویا (Hotel Reverie)
سومین قسمت با عنوان “هتل رویا”، داستان یک ستاره مشهور هالیوود به نام برندی فرایدی (با بازی ایسا رِی) را روایت میکند که در یک بازسازی از یک فیلم قدیمی بریتانیایی شرکت میکند که او را وارد بعدی تازه میکند. او متوجه میشود که برای جلوگیری از گرفتار شدن در این واقعیت جایگزین، باید دقیقاً به فیلمنامه پایبند باشد. این قسمت به موضوعاتی مانند استفاده از هوش مصنوعی در فیلمسازی و مفهوم ارواح دیجیتالی میپردازد. بازی ایسا رِی در این قسمت بسیار قوی و قابل تقدیر است و حتی میتوان او را شایسته عنوان بهترین بازیگر فصل دانست. بازی اما کورین در نقش یک ستاره بازسازیشده دهه ۱۹۴۰ نیز جذاب و گیراست. “هتل رویا” ایدههای فوقالعادهای دارد، اما به دلیل طولانی بودن آن (تقریباً به اندازه یک فیلم سینمایی) و تکرار برخی ایدهها، با مشکلاتی روبرو است. برخورد لحنهای مختلف بین سبک بازیگری مدرن و کلاسیک ممکن است برای همه مخاطبان جذاب نباشد اما همزمان شاید از نقاط قوت این اپیزود باشد. در نگاه اول شاید این قسمت تلاشی برای تکرار موفقیت قسمت محبوب “سن جونیپرو” به نظر برسد، اما به طور قطع میتوان گفت که نتوانسته به آن سطح از تأثیرگذاری برسد. ایده اصلی داستان، یعنی ورود به یک فیلم با استفاده از فناوری پیشرفته، بسیار خلاقانه است و سوالات اخلاقی در مورد هوش مصنوعی و احساسات را مطرح میکند. کارگردانی این قسمت نیز به خاطر تلاش برای ترکیب سبکهای مختلف سینمایی قابل توجه است. با این حال، فیلمنامه شاید میتوانست با تمرکز و انسجام بیشتری، پتانسیل بالای این ایده را به طور کامل به نمایش بگذارد.
قسمت چهارم: اسباب بازی (Plaything)
چهارمین قسمت با عنوان “اسباب بازی”، در لندن آینده نزدیک اتفاق میافتد و داستان یک مظنون قتل عجیب و غریب به نام کامرون واکر (با بازی پیتر کاپالدی) را دنبال میکند که با یک بازی ویدیویی غیرمعمول از دهه ۱۹۹۰ مرتبط است. این بازی که “ثرونگلتس” نام دارد، شامل موجودات مصنوعی کوچک و در حال تکامل است و به طور مستقیم به دنیای “بندرسنچ”، فیلم تعاملی قبلی آینه سیاه، متصل میشود. میتوان گفت علیرغم حضور پیتر کاپالدی، این قسمت ضعیفترین قسمت فصل هفتم است. پیچش داستانی در این قسمت قابل پیشبینی است و روند کلیشهای پلیس خوب/پلیس بد به کاپالدی اجازه نداده تا تمام تواناییهای خود را به نمایش بگذارد. با این حال، انرژی این قسمت و بررسی تأثیر فناوریهای گذشته بر رویکرد فعلی ما از جذابیتهای این قسمت است. ایده اصلی داستان، یعنی بازگشت به دنیای “بندرسنچ” و بررسی تکامل فناوری بازی، جالب است اما کارگردانی این قسمت که سعی در تقلید از فیلمهای “مظنونین همیشگی” و “هفت” داشته، چندان موفقیتآمیز نبوده است. فیلمنامه نیز با وجود پتانسیل اولیه، از یک پیچش قابل پیشبینی و فقدان عمق در شخصیتها و روایت رنج میبرد. پایانبندی این قسمت که در آن “ثرونگ” کنترل بشریت را به دست میگیرد نیز چندان شفاف و راضی کننده نیست.
قسمت پنجم: مرثیه (Eulogy)
پنجمین قسمت با عنوان “مرثیه”، داستان مردی تنها به نام فیلیپ (با بازی پل جیاماتی) را روایت میکند که پس از مرگ معشوق سابقش، با یک سیستم پیشگامانه آشنا میشود که به کاربران اجازه میدهد تا به معنای واقعی کلمه وارد عکسهای قدیمی شوند. این فناوری احساسات قدرتمندی را در او برانگیخته و به او کمک میکند تا برای معشوق از دست رفتهاش، یک مرثیه بنویسد. این قسمت به بررسی مضامین غم، خاطره، پشیمانی و استفاده از فناوری برای مواجهه با گذشته و یافتن آرامش میپردازد. بازی پل جیاماتی در این قسمت بسیار قوی و گیراست و به عنوان یک بازی خارقالعاده و نقطه قوت فصل و حتی یکی از بهترین بازیهای کل سریال قابل تقدیر است. این قسمت را میتوان یکی از بهترین فیلمهای کوتاه سال ۲۰۲۵ و از ماندگارترین قسمتهای سریال دانست، جایی که به دلیل تأثیرگذاری احساسی و دوری از روایتهای کلیشهای، به عنوان یک درام ناب درباره احساسات انسانی، یک موفقیت بزرگ برای سریال محسوب میشود. ایده اصلی داستان، یعنی استفاده از فناوری برای مرور خاطرات به منظور نوشتن مرثیه، بسیار تأثیرگذار است و امکان بررسی دقیق و ظریف غم را فراهم میکند. کارگردانی این قسمت در ایجاد فضایی صمیمی و احساسی بسیار موفق عمل کرده است. فیلمنامه که با همکاری چارلی بروکر نوشته شده، به نوعی یادآور فیلم “۴۵ سال” و آثار دیکنز است و به خاطر عمق احساسی و تواناییاش در بر جای گذاشتن یک تأثیر ماندگار، قطعا در یادها خواهد ماند.
قسمت ششم: یواساس کالیستر: به سوی بینهایت (USS Callister: Into Infinity)
ششمین و آخرین قسمت فصل، دنبالهای مستقیم بر قسمت محبوب فصل چهارم با عنوان “یواساس کالیستر” است. این قسمت به خدمه سفینه فضایی یواساس کالیستر، به رهبری کاپیتان نانِت کول (با بازی کریستین میلیوتی)، بازمیگردد که پس از مرگ رابرت دالی، اکنون برای بقا در قلمرو بینهایت بازی “Infinity” در برابر میلیونها بازیکن در دنیای واقعی که از هوشیاری آنها بیخبرند، میجنگند. این قسمت از محبوبیت قسمت قبلی بهره برده و امکانات گسترده دنیای مجازی آن را مورد بررسی قرار میدهد و در عین حال، سوالاتی را در مورد اخلاق و پیامدهای هوشیاری دیجیتالی مطرح میکند. بازگشت شخصیتهای دوستداشتنی مانند نانِت و گسترش دنیای “یواساس کالیستر” از نقاط قوت این قسمت محسوب میشود. این قسمت به عنوان یک دنباله سرگرمکننده، جذاب و پر از اکشن با سایر قسمتهای این فصل متفاوت است. موضوعاتی مانند فناپذیری کلونهای دیجیتالی و پرداختهای درون برنامهای نیز در این قسمت مورد بررسی قرار میگیرد. ایده اصلی داستان، یعنی بازگشت به دنیای “یواساس کالیستر” و بررسی پیامدهای اخلاقی وجود دیجیتالی شخصیتها، قوی است و توبی هاینز بار دیگر کارگردانی این قسمت را بر عهده داشته است. فیلمنامه که با همکاری بروکر نوشته شده، تلاش میکند تا با تکیه بر مضامین قسمت اصلی، داستانی قوی بسازد و در عین حال، چالشهای جدیدی را معرفی کرده و دامنه داستان را گسترش دهد، اما شاید به دلیل تلاش برای پرداختن به موضوعات بسیار زیاد در مدت زمان محدود، نسبت به قسمت اصلی که روایتی منسجم داشت، کمتر تأثیرگذار باشد. این قسمت همچنین به موضوعاتی مانند سمی بودن روابط در بازیهای آنلاین میپردازد.
جمعبندی: ارزیابی نهایی فصل هفتم آینه سیاه (Black Mirror)
فصل هفتم سریال آینه سیاه همانند بسیاری از مجموعههای آنتولوژی، ترکیبی از نقاط قوت و ضعف را به نمایش میگذارد. در حالی که برخی از قسمتها مانند “مرثیه” با بازی درخشان پل جیاماتی و داستان عمیقاً احساسی خود، به اوجهای جدیدی در این مجموعه دست یافتهاند، قسمتهای دیگر مانند “اسباب بازی” نتوانستهاند انتظارات را برآورده کنند و با داستانهای قابل پیشبینی و عدم استفاده بهینه از پتانسیل بازیگران، به عنوان نقاط ضعف فصل تبدیل شدهاند. قسمتهایی مانند “مردم عادی” با پرداختن به مسائل روز و بازیهای قوی، یادآور حال و هوای کلاسیک آینه سیاه هستند، اما ممکن است پایانبندی آنها برای برخی مخاطبان بیش از حد تلخ یا قابل حدس باشد. “جانور سیاه” و “هتل رویا” نیز با ایدههای جذاب و بازیهای خوب، نتوانستهاند به طور کامل به پتانسیل خود برسند و با مشکلاتی نظیر پایانبندی عجولانه یا طولانی بودن بیش از حد مواجه شدهاند. قسمت “یواساس کالیستر: به سوی بینهایت” نیز با وجود ارائه اکشن و بازگشت شخصیتهای محبوب، نتوانسته آن تأثیرگذاری قسمت اصلی را داشته باشد و شاید در تلاش برای ارائه محتوای زیاد، از انسجام روایی آن کاسته شده است.
در مجموع، فصل هفتم آینه سیاه را میتوان یک مجموعه متنوع با فراز و نشیبهای متعدد دانست. این فصل نشان میدهد که این سریال همچنان پتانسیل ارائه داستانهای تفکربرانگیز و از نظر احساسی عمیق را دارد، حتی اگر در برخی موارد در تکرار مضامین قبلی یا تلاش برای نوآوری با احتیاط عمل کرده باشد. با وجود برخی ناهمگونیها، این فصل همچنان سهم قابل توجهی در میراث آینه سیاه دارد و به مخاطبان یادآوری میکند که چگونه فناوری، با تمام شگفتیهایش، میتواند تاریکترین زوایای وجود انسان را نیز آشکار سازد. قدرت ماندگار این سریال در توانایی آن برای برانگیختن تفکر و ایجاد گفتگو در مورد رابطه ما با فناوری و پیامدهای گسترده آن برای جامعه است و فصل هفتم نیز، علیرغم کاستیهایش، به این گفتگوی مهم ادامه میدهد.